بنیتا جونمبنیتا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

بنیتا عسل خاله

عصای دست مامان و بابا

بنیتای عزیزم رفته بود محل ک ار باباش تا بهش کمک کنه.دخملمون تو همه کارا سر   رشته داره مهندسی و کار با لپ تاپ..صافکاری..اشپزی..کم کم هنرهای بعدیشم   رو میشه   یه سر کشی به کارای بابا بد نیست که ببینه داره چیکار میکنه     ای بابا چرا اینجوری داری درست میکنییییییییییی؟بذار خودم بیام     اینجا دیگه خودش کارو دستش گرفت         و این هم اخر کار و هنرمندی بنیتا خانوم ..         شادی بعد از انجام کار ..     ...
25 تير 1393

خاله بیاااااااااا

چند روز پیش که خونه م امانی اومده بودید من اتو رو زده بودم به برق تو اتاقم و   چند دقیقه رفتم تو یه اتاق دیگه کار داشتم و  در اتاق خودمو بستم که تو نری یه   وقت اونجا دستتو به اتو بزنی و دستت بسوزه.الهی فدات بشم فکر کرده بودی   من تو اتاقمم و درو بستم. رفته بودی پشت در اتاقم و هی در میزدی.مامانتم ازت   عکس گرفته بود.بعد من از اون یکی اتاق اومدم و بغلت کردم عزیز دل خاله           قربون چشات برم دیگه نا امید شده بودی از اینکه خاله درو باز کنه   ...
21 تير 1393

واکسن 1 سالگی

عزیز دلم چندروز بعد از تولدت یعنی 15 تیر مامان و بابات بردنت که واکسن   بزنی.قرار بود بعدش بیاین خونه ما.منم خونه نبودم و زنگ زدم که حالتو   بپرسم مامانت گفت که حالت خوبه و اونجا هم فقط لحظه ای که واکسن   میزدن گریه کردی.خانومه هم گفته که علایمش ت ا یه هفته  دیگه خودشو   نشون میده ممکنه تب یا علایم سرما خوردگی باشه یا اینکه بدنت بزنه   بیرون. ا ومدم خونه دیدم د اری بازی میکنی و خدارو شکر ح الت خوب بود.این عکسا   مال قبل از اینه که بری واکسن بزنی و اماده شده بودی     ع اشق اینی...
21 تير 1393

تولد بنیتا جونی

سا لگیت مبارک عسلم     عزیز دلم تولدت چون توی ماه رمضون بود و مامانت هم با درسش   درگیر بود نشد واست تولد بگیریم ولی کیک واست گرفتیم و شب   تولدت با مامانی اینا دور هم بودیم.انشا.. سال دیگه واست جبران   میکنیم.شب 4شنبه 11تیر با مامانی و بابایی رفتیم تو مجتمع خدما تی بابا تو   فضای باز نشستیم و شام و کیک خوردیم و به شما هم خیلی خوش گذشت.   اولش که رفتیم خواب بودی.ولی دیگه ما سر و صدا کردیم و هی خواستیم بیدارت   کنیم دیگه بید ار شدی و همه مارو دورت دیدی کلی ذوق کردی و واست اهنگ   تولد گذاشتیم خودتو تکون میدادی و ...
19 تير 1393

تولدت مبارک عزیز دلم

چقدر زود یک سال گذشت....   یک سال پیش توی یه همچین روزی خدا یه فرشته کوچولو به ما داد که با اومدنش زندگی هممونو شیرینتر از قبل کرد .عزیز دلم هر لحظه ی این یک سال پر از خاطره های قشنگ با تو بوده که من فقط تونستم ذره ای از اون لحظه ها و خاطرات رو اینجا برای یادگاری ثبت کنم. و است بهترین هارو از خدا میخوام عزیزم.انشا.. تولد 120 سالگیت ..                                               &n...
11 تير 1393

سفر شمال با مامان وبابا

توی تعطیلیهای خرد اد بنیتا جونم با مامان و باباش رفت شمال(رامسر) مسافرت.4 روز پیشمون نبودن و خیلی دلتنگ بنیتا بودیم.منکه علاوه بر دلتنگی دلواپسم بودم.اخه وقتی بنیتا جلو چشم نباشه همش نگرانم خدایی نکرده یه وقت زمین نخوره پوستش تو افتاب نسوزه و...مامانش که مواظبه ولی وقتی دوره ادم همش دل نگرونه.ولی خب حسابی بهش خوش گذشته بود و خیلی هم دختر خوبی بوده و اصلا مامانشو اذیت نکرده بوده.خلاصه بعد از 4 روز دلتنگی برگشتن و فرداش اومدن پیش ما یه دل سیر بغلش کردم و باهاش بازی کردم.. این عکسارو هم از مامان سحر گرفتم.   فد ات بشم قرتی خاله     بقیه عکس ه ا در ادامه   مطلب ...   ...
11 تير 1393
1909 20 14 ادامه مطلب

روزمرگی های بنیتا

غذ ا خوردن بنیتا جونی همراه با بازی کردن با خاله تا بنیتا غذاشو کامل بخوره عسلم اینقدر مهربونه هرچی هم میخوره هی یه قاشقم به خاله میده منم میگم هاااااااااام مرسی خاله یعنی خوردم بعدش خودش میخوره.به مامانش و بقیه اعضای خونواده هم تعارف میکنه اگه کنارش باشن.مهربون خالههههههههههه   گل درومد از حموم بنیتا درومد از حموم   بنیت ا جون حموم رفتن و اب بازی رو خیلی دوست داره.چند بارم با خاله رفته حموم,یه بارم خونه ما بودن من رفتم حموم اومده بود پشت در حموم هی در میزد ای جانم باهووش من     اینم بعد از پوشیدن لباس ...
11 تير 1393

12 ماهگی بنیتا

کا رایی که بنیتا جون تو 12 ماهگیش یاد گرفته   عسلم از اولای 12 ماهگیش میتونه از میز و صندلی بگیره و بلند شه و تاتی کنه و دیگه الان خودش بدون کمک بلند میشه واندازه چند ثانیه وایمیسته     وقتی به بنیت ا میگیم بوس کن لباشو شکل ماهی میکنه و بوس میکنه     وقتی به یه چیزی میگیم دست نزنه و جیزه انگشتشو میاره بالا میگه سییییییییزه.وقتی هم که یه چیزی رو قبلا بهش گفته باشیم جیزه یادش میمونه و میره نزدیکش انگشتشو میاره بالا و به ما میگه جیزه..     وقتی میگیم چشات کو چشاشو ب ازو بسته میکنه و میگیم دماغت کو فین میکنه و وقتی میگیم دس...
10 تير 1393

خونه مامانی

اشپزخونه ی خونه مامانی یه پله داره که بنیتا وقتی میاد کارش اینه که هی ازون پله بره بالا و پایین.وقتی هم که میریم دنبالش خوشش میاد و تند تند 4 دست و پا میره که بدویم دنبالش و میخنده.اخه من این بازی رو زیاد انجام میدم با بنیتا.4 دست و پا میرم دنبالش و میگم میخوام بخورمت بنیتا هم تندی میره و کلی میخنده.خیلی این بازی رو دوست  داره ...
10 تير 1393

خرگوشی خاله رفته دَدَ

یه روز عصر که خونه م امانی بودید با مامانت و خیلی هم حوصلمون سر رفته بود دوست مامان زنگ زد و گفت بیاید بریم بیرون.ما هم حاضر شدیم و اومدن دنبالمون رفتیم باغشون.یه کم هوا سرد بود و یه کوچولو بارونم اومد و ما رفتیم تو اتاق که سردمون نشه.توام کلی بازی کردی و خوراکی خوردی یه چرتی هم زدی و شامم اونجا خوردیم.همسر الهام جون زحمت کشید واسمون جوجه درست کرد.بعدش شما خراب کاری کردی و چون هوا سرد بود و سخت بود اونجا تمیزت کنیم زود برگشتیم.اینم عکسای اونروز شم ا که همش شیطونی میکردی     ...
10 تير 1393